کد مطلب:317305 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:224

ضمیمه ی (1)
شامل قصیده ای است كه در باب شجاعت و شهامت حضرت ابوالفضل العباس (ع) توسط میرزا حسین معتقد ریشهری سروده شده است و در كتاب جواهر الزواهر (صفحات 59 - 64) منعكس گردیده است.



در كرب بلا از ستم چرخ بد اختر

شد خوار چو از صرصر كین، گلشن حیدر



بر باد شد از آتش بیداد مخالف

در خاك بلا آب روی آل پیمبر



چون معركه شد خالی از اصحاب و ز انصار

شد نوبت جانبازی فرزند و برادر



عباس علی ناصر دین حامی اسلام

كز نعره ی وی آب شدی زهره اژدر



از شاه گرفت اذن جهاد آن سر امجاد

آراست تن از اسلحه بنشست بر اشقر



بگرفت به كف نیزه و برداشت یكی مشك

بشتافت سوی شط و برانگیخت تكاور



چون شیر ژیان نعره زنان شد سوی میدان

گفتی كه علی بار دیگر شد سوی خیبر



از صولت اورنگ پرید از رخ گردان

وزهیبت او هوش رمید از سر لشكر



آن گفت كه این میر بود جعفر طیار

وین گفت كه آن شیر بود حیدر صفدر



پس حقه یاقوت لب از بهر نصیحت

بگشود و همی گفت كه ای قوم ستمگر



تا چند در آزار دل فاطمه كوشید

تا كی نه ز حق خوف نه شرمی ز پیمبر



آبی كه مباح است به كفار و دد و دیو

بستند بر اولاد علی ساقی كوثر





[ صفحه 204]





بس جسم مطهر كه دریدید ز شمشیر

بس رأس منور كه بریدید ز خنجر



امروز بدین تیغ در این دشت چنان خون

ریزم كه زمین سرخ بود تا صف محشر



من فارس دین وارث سلطان حسینم

عباس ظفرمند عدو بند دلاور



از نعره من دل طپد اندر بر فغور

وز حمله من رعشه فتد بر تن قیصر



بهرام گه رزم مرا غاشیه بردار

خورشد گه بزم مرا در خور ساغر



از آیینه قلب عدو رنگ شقاوت

زین گفته نشد زایل و بل گشت فزوتر



پس خویش زد از خشم بر آن قوم چویاجوج

گفتی كه به ظلمات فرورفت سكندر



از تابش شمشیر پر از آتش و آبش

می سوختی ار پر زدی آنجای سمندر



گه تاخت سوی قلب و گهی جانب ایمن

گه تاخت سوی ساقه گهی جانب اسیر



از تیر همی دوخت به هم راكب و مركوب

وز تیغ همی سوخت تن مهتر و كمتر



از طعنه او سینه ابطال چو غربال

و از ضربت او پیكر گردان چو دو پیكر



از خون یلان عرصه كین ساخت یكی بحر

ماهی صفتش تیغ در آن بحر شناور



از حمله او كوفی و شامی بهزیمت

آری از باز گریزنده كبوتر



بشكافت صف معركه بشتافت سوی آب

پر كرد از آن مشك و لبی خواست كندتر



برداشت كفی زآب چو نزدیك دهان برد

یاد آمدش از لعل لب خشك برادر



پس آب فروریخت كه این شرط وفا نیست

عباس خورد آب و حسین تشنه برابر



از غیرت عباس بود دور كز این آب

خود نوشد و عطشان خلف ساقی كوثر



پس راند فرس تند زدریا سوی ساحل

مشكش به سر دوش و به كف تیغ چو آذر



افتاد به عباس چو چشم پسر سعد

فریاد برآورد كه ای زمره ی ابتر





[ صفحه 205]





روباه وش از معركه تا چند گریزد

هر چند كه عباس بود ثانی حیدر



گیرد سر راه به وی از همه جانب

با ناوك و شمشیر و عمودونی و خنجر



جنبید زهر سو سپه از جای چو دریای

بردند بدو حمله به یك بار سراسر



زین واقعه در خشم شد آن حمزه ثانی

چون شیر ژیان تاخت بر آن فرقه كافر



از تیغ ببخشود به كفار همی تاج

وز تیر عطا كرد با شرار همی پر



از كشته، دو صد پشته عیان ساخت در آن دشت

وز خسته، دو صد دسته بینداخت در آن بر



ناگه زكمین تاخت یكی ملحد و انداخت

با تیغ زكین بازوی یمیناش زپیكر



خم گشت زبشكستن بازوش قد چرخ

خون ریخت زمظلومی او دیده اختر



پس مشك به دوش چپ خود برد و برآنداخت

با قوم به بازوی چپ آن ثانی جعفر



جانش به لب از تشنگی و آب به دوشش

چشمش سوی خیمه و چشمی سوی لشگر



ناگه زكمین گه دگری تیغ ستم آخت

از پیكر او ساخت جدا بازوی دیگر



بشكست زبی دستی او شهپر جبریل

در ماتم او كرده سیه فاطمه در بر



پس تیغ گرفت از پی پیكار به دندان

وز خون یلان ساخت رخ معركه احمر



می خواست با اطفال رسد آب ولی كو

تغییر در امری كه خدا كرده مقدر



ناگه زكمان قدر از شست قضا جست

تیری به سوی مشك از آن قوم ستمگر



بر مردن خود گشت رضا، ریخت چو بر خاك

آبی كه به دوش تحفه ی اطفال برادر



كفار چو بی دستی عباس بدیدند

بردند بر او حمله چو رو به غضنفر



لما شهد الموت دعی السبط و نادی

كی رحمت حق كن نظری بر من مضطر



بشتافت شهنشاه به میدان و برافروخت

شمشیر و برانگیخت ز جا باره چو صرصر





[ صفحه 206]





از صولت آن شیر خدا جمله رمیدند

روباه صفت، هر طرف آن لشكر بی مر



زان پیش كه شاهنشه دین بر سرش آید

پرواز نمود از تن وی روح مطهر



در خون چو تن انور عباس نهان دید

بفكند زغم خویشتن از پشت تكاور



دستش چو جدا دید زتن گفت كه بشكست

اكنون كمرم از غم عباس دلاور



بنهاد سرش بر سر زانوی محبت

گفت ای به همه حال مرا مونس و یاور



برخیز كه شد وقت علمداری و یاوری

من یكتن و این دشت سراپا همه لشكر



هرگز ننشینی تو حضور من و اكنون

تو خفته و من پیش تو بنشسته چه چاكر



شاها تو ابوالفضلی و من معتقد تو

خود دانی و امر دو جهان و من و داور





[ صفحه 207]